چایِ سبز

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

رفته بودیم با حسام سرامیک برای سرویس ها و آشپزخونه انتخاب کنیم.

دست روی هرچی میذاشتم میگفت این اینطوریه یا اونجوریه اما باز هرچی خودت میدونی،به سلیقه خودت انتخاب کن.در نهایت هم طرحی انتخاب کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب و خیلی هم به دلم نشست.

امروز مهندس پروژه مون دو تا عکس فرستاده برام از دو تا طرح سرامیک که فضاسازی هم شده بود.بعدشم حسام تماس گرفت که عکسا برای خونه دوستم بودا،خوبه ازونا سفارش بدیم؟!

منم متاسفانه آمپر سوزوندم که اگه سلیقه اینو اونه چرا از من میپرسی... اگه سلیقه منه که همونی که انتخاب کردم عالیه.

در ادامه مهندس پیام داد که منظورم از عکسا این بود که طرح روشن انتخاب کنید که دلگیر نشه فضا،در حالیکه انتخاب منم روشن بوده.

عصبی شدم،ستاره گفت دو تا صلوات بفرست بعد جوابشو بده...گفتم که بنده سرامیک خونه خودمونو انتخاب کردم،اگه از لحاظ کیفیت مشکل داره که بفرمایین اگر نه که همینو کار کنید.

قبلش تو طراحی دکور آشپزخونه و اتاقای خوابم همین مشکلو داشتم باهاش...من نمیفهمم...اگه قراره سلیقه هم از مهندس باشه پس من چی!اگه خونه ماست پس اون چی میگه.

اکثرمون همینطوری هستیم...به اون حدی که بهمون مربوط میشه اکتفا نمیکنیم و همیشه پا رو فراتر میذاریم.

تا آن وقت چای سبز نخورده بودم اما شنیده بودم از این و آن که خیلی ها به خاطر لاغری استفاده می کنند.

وسوسه شدم.ایام دانشجویی بود و خوابگاه.یکی از بچه ها استفاده می کرد.یک مقدار برایم ریخت توی لیوان،آبجوش اضافه کرد و گفت پنج دقیقه ای صبر کنم تا دم بکشد.

کنجکاو بودم.به یک دقیقه نکشیده لیوان را آوردم سمت بینی ان که عطرش را بدانم.هنوز نصف ریه هایم پر نشده بود که پرت شدم به کودکی هایم. آن وقت هایی که فصل چینِ چای بود،به روستای مادری می رفتیم.

بزرگتر ها مشغول کار بودند و ما نوه های کوچکتر گرمِ بازی،توی حیاط زیر درختِ تناور گردو که سبدهای بزرگ چایِ تازه چیده شده را می ریختند آن جا روی هم، خودمان را پرت می کردیم روی کُپه های چای ...انبار گوشه حیاط پر از عطر چای بود...میترسیدم موقع جست و خیز و غلتیدن،چیزی برود توی لباسم یا گوش و بینی ام و هی احتیاط می کردم اما کاش بی خیال بودم و رها تر شادی می کردم... خوشحال بودیم و ریه هایمان پر از عطر چای بود.

غیر از یکبار بعد از آن شب،دیگر چای سبز نخوردم.البته قصد کردم اما به دلایلی نشد و بعدش هم نخواستم...میدانستم دیگر آن خاطره تکرار نمی شود.