چایِ سبز

۳ مطلب با موضوع «چایِ جوانی» ثبت شده است

دیشب که از عید دیدنی برگشتیم،نیم ساعت بعدش باران شدیدی شروع شد...واقعا شدید ها که مجبور شدیم جلوی در و پنجره ها پارچع پهن کنیم تا آبی که از درز در و پنجره ها داخل میشد، زندگی مان را خیس نکند.

الان اما هوا بهاری ست،شبیه رگبار های ناگهانی شمال، وقتی خانه مادربزرگ بودیم.یک دقیقه می بارد و دقایقی بعد انگار نه انگار.

امروز یک صفحه از رمانی را که یکسالی تصمیم به نوشتنش داشتم را شروع کردم.دکتر گفت که میتوانی بنویسی و تجاربت رغ در اختیار دیگران بگذاری...خیلی از خانوم ها از همین جاها شروع کردند،بدون هیچ پیشینه و سابقه ای و موفق هم بوده اند.

هنوز لباسم نیمه کاره روی میز ول شده،مانتویی را هم که در نظر داشتم هنوز برش نزده ام. با خودم فکر میکنم اگر تا رفتن مان به شمال آماده نشد هم مهم نیست،من که آدم لباس عید نیستم و لباس های مناسبی هم دارم که در کمد لباس م ،در خانه مادری خاک میخورد،سبک هم سفر میکنم اینطوری.

فقط روبالشی ها را حتما تمام کنم و خصوصا قبلش لبه چادر خانوم ح را سینگر کنم و تحویلش بدهم که بدقولی نشود.

چند کتاب سفارش داده بودم که هنوز به دستم نرسیده.20 هزار تومان هزینه پست و 10 روز تاخیر،حالا هم که به تعطیلات برخورد.

.

.

احساس میکنم دل گنده شده ام،زیادی دل گنده که امروز به حسام گفتم بیا این چند روزی عیدی هم رویش،بعد از عید به دیدن خانواده هایمان برویم.

.

.

سال نو مبارک.

جدیدا نمیدانم چه بلایی به سرم آمده و نمیدانم شاید هم رحمتی بر سرم نازل شده که باید حتما ظرف ها را سر وقت شسته و سینک را خالی کنم،در هر شرایطی حتی اگر خیلی خسته باشم! یک نوع وسواس باشد شاید برای منی که گاها پیش میامد بگذارم سینک پر شود تا آخر شب یا صبح روز بعد!

پریروز درگیر ترجمه دقیق یک طرح بود برای در آوردن ابعاد دوختش و حسام هم داشت نقدی می نوشت و من مدام میان تمرکزش بود که حسام این یعنی چقدر؟

میگفت خانوم خودت حساب کن دیگه اما خب نمیداند مغزی که خسته شده و ناراحت است که چرا اندازه گیری ها جور در نمی آید یعنی چه!

ساعتی گذشت در حالی که احساس کردم رگ های مغزم متورم شده...همه چیز را پاک کردم و مجددا یه نگاهی به طرح اصلی انداختم. میان بر هایی که در ذهنم داشتم را پیاده کردم و به راحتی همه چیز حل شد که با داده ها هم دقیق جور در می آمد.

.

گاهی می بینیم یک سبکی خوب است برای کارمان،روابط مان ،زندگی مان اما مراحلش جور در نمی آید، پازل کامل نمی شود ،استادی برای درس گرفتن هم نیست...یک وقت هایی خودمان باید پیامبر زندگی هودمان باشیم.

.

.

پ.ن:جدیدا خیلی درگیر بحث و تنش می شویم... من و حسام... و انتهایش هر دو پشیمان ...همه این ها شاید بخاطر دوری از خانواده ها باشد. گفتم حسام جان بیا من بعد یک دفتر بگذاریم،ملزم باشیم جای جر و بحث علنی،داخل آن دفتر گلایه مان را بنویسیم،جواب طرف مقابل هم همان جا...چون نوشتن است و کمی دشوار شاید و نیاز به فکر کردن،حرف اضافی نمی زنیم،اصل مطلب سریعا مطرح و آتش به پا نمی شود!

هوا این چند روز آنقدر خوش و خوب و بهاری ست که ناراحتی ام کمرنگ شده ـ به خاطر مشغله کاری حسام ممکن است تا بعد از عید هم نتوانیم به سرزمین مادری سفری داشته باشیم ـ و از صبح تا شب ، شب تا صبح پنجره ها باز است و ذره ذره این هوای دل انگیز را با خوشترین حال نفس می کشم.

حتی چند روز پیش از فرط خوشی فکر میکردم که اگر در چنین روزی چشم از دنیا ببندم ، چقدر خوب و رویایی ست و دیگر از خدا چه میخواهم!

کتاب اِمِری جلویم چشمک میزند ولی هنوز اراده نکرده ام به خواندنش.شاید دکتر خلیلی را بشناسید؛ کانالی دارد و به دانشجویان انگیزه می دهد و پیام هایشان را منتشر می کند.از سر تفنن و خوشی دنبالش می کنم.

اینکه یک جوان بیست و اندی ساله استرس دارد برای کنکور و مثل اینکه به دامن خدا چنگ انداخته باشد از دکتر میخواهد که به او انگیزه بدهد که تو میتواتی و بخوان و قبولی و از این حرف ها خیلی برایم عجیب است. یا اخیرا خواندم خانم جوانی که به طور ناخواسته باردار شده،قصد سقط جنین دارد،چرا؟! به خاطر کنکور و هزینه های فرزندآوری و ادامه اش و اینکه بچه که بیاید دیگر نمی تواند استاد دانشگاه شود!

چقدر ضعیفیم که فکر میکنیم ارشد و دکتری ، کلید در قفل بهشت است!

چند روز پیش تماس گرفتم با دوستم که تولد فرزند نو رسیده را تبریک بگویم،فقط گله و زاری کرد که چقدر پشیمان است ژنتیک خوانده و کار نیست و این ها و فلانی ها با لیسانس پرستاری و مامائی دارند پول پارو می کنند! اصلا به کل بچه اش یادم رفت. هی هم تاکید کرد که به ستاره بگو درست انتخاب رشته کند که بعدا مثل ما پشیمان نشود.چشمی برای قطع کلام گفتم و خداحافظی و این ها

اما من پشیمان نیستم.

خب شاید در 26 سال و یک ماهگی هنوز موفق نشده ام دنیا را تکان دهم ،اشتباهات زیادی مرتکب شدم،درگیر روابط اشتباهی شدم و خیلی چیزهای دیگر اما خب تا این سن خیلی چیزها یاد گرفته ام و دوست های خوبی هم هم پیدا کرده ام و حتی دستم توی جیب خودم بوده وقتی اراده کرده ام. اما اما اما ... دنیا می توانست برای من دنیای بهتری باشد اگر ...سال اول دبیرستان تمام دوستی های گذشته را فراموش میکردم و روی نیمکت ردیف آخرِ وسط،کتار آن دختر تازه وارد می نشستم.

یک روز باید از این حسرتم به او بگویم.