چایِ سبز

۳ مطلب با موضوع «چایِ انتقادی» ثبت شده است

هوا این چند روز آنقدر خوش و خوب و بهاری ست که ناراحتی ام کمرنگ شده ـ به خاطر مشغله کاری حسام ممکن است تا بعد از عید هم نتوانیم به سرزمین مادری سفری داشته باشیم ـ و از صبح تا شب ، شب تا صبح پنجره ها باز است و ذره ذره این هوای دل انگیز را با خوشترین حال نفس می کشم.

حتی چند روز پیش از فرط خوشی فکر میکردم که اگر در چنین روزی چشم از دنیا ببندم ، چقدر خوب و رویایی ست و دیگر از خدا چه میخواهم!

کتاب اِمِری جلویم چشمک میزند ولی هنوز اراده نکرده ام به خواندنش.شاید دکتر خلیلی را بشناسید؛ کانالی دارد و به دانشجویان انگیزه می دهد و پیام هایشان را منتشر می کند.از سر تفنن و خوشی دنبالش می کنم.

اینکه یک جوان بیست و اندی ساله استرس دارد برای کنکور و مثل اینکه به دامن خدا چنگ انداخته باشد از دکتر میخواهد که به او انگیزه بدهد که تو میتواتی و بخوان و قبولی و از این حرف ها خیلی برایم عجیب است. یا اخیرا خواندم خانم جوانی که به طور ناخواسته باردار شده،قصد سقط جنین دارد،چرا؟! به خاطر کنکور و هزینه های فرزندآوری و ادامه اش و اینکه بچه که بیاید دیگر نمی تواند استاد دانشگاه شود!

چقدر ضعیفیم که فکر میکنیم ارشد و دکتری ، کلید در قفل بهشت است!

چند روز پیش تماس گرفتم با دوستم که تولد فرزند نو رسیده را تبریک بگویم،فقط گله و زاری کرد که چقدر پشیمان است ژنتیک خوانده و کار نیست و این ها و فلانی ها با لیسانس پرستاری و مامائی دارند پول پارو می کنند! اصلا به کل بچه اش یادم رفت. هی هم تاکید کرد که به ستاره بگو درست انتخاب رشته کند که بعدا مثل ما پشیمان نشود.چشمی برای قطع کلام گفتم و خداحافظی و این ها

اما من پشیمان نیستم.

خب شاید در 26 سال و یک ماهگی هنوز موفق نشده ام دنیا را تکان دهم ،اشتباهات زیادی مرتکب شدم،درگیر روابط اشتباهی شدم و خیلی چیزهای دیگر اما خب تا این سن خیلی چیزها یاد گرفته ام و دوست های خوبی هم هم پیدا کرده ام و حتی دستم توی جیب خودم بوده وقتی اراده کرده ام. اما اما اما ... دنیا می توانست برای من دنیای بهتری باشد اگر ...سال اول دبیرستان تمام دوستی های گذشته را فراموش میکردم و روی نیمکت ردیف آخرِ وسط،کتار آن دختر تازه وارد می نشستم.

یک روز باید از این حسرتم به او بگویم.

دیشب بعد از نماز مغرب و عشاء ، مسجد ماندم برای مجلس روضه و سخنرانی.

جمعیت زیاد نبود. خانوم ها دور تا دور ِ زنانه نشسته بودند و بچه ها گوشه ای مشغول بازی.

مفاتیحی برداشتم تا حدیث کساء بخوانم...برای اولین بار!

گاهی هم میانش حواسم می رفت به صحبت های روحانی و پچ پچ خانم ها و بازی و دعوای بچه ها که کودکی گریان آمد سمت مادرش که فلان دختر مرا هُل داد. مادر محترم فرمودند به جا گریه برو تو هم هُلش بده!

بچه محترم رفت میان بچه ها گفت مادرم تینطور گفته،دستور مادر را اجرا کرد و آمد.

چند لحظه بعد دختر بچه دیگری گریه  کنان آمد گفت مامان اون دختره بهم گفت بی شعور (با عرض پوزش)

مادر محترم هم که به گمانم 30 سالی از سن ش می گذشت، رفت میان بچه هایی که بزرگترین شان حداکثر 6 یا 7 ساله بود.

با دختر فحش دهنده که از قضا همان هُل دهنده هم بود دعوایی حسابی کرد و با افتخار و لبخند پیروزمندانه بر لب به جمع بانوان گرامی بازگشت!

تین وضع تربیتی ماست...بلانسبتِ خانواده های محترم و متفکر و دوراندیش

.

دخترک ِ جنایتکار هم که همراه گویا همرا پدرش آمده بود و احساس تنهایی می کرد،پرده جدا کننده را بالا زد و به سمت مردانه رفت.

رفته بودیم با حسام سرامیک برای سرویس ها و آشپزخونه انتخاب کنیم.

دست روی هرچی میذاشتم میگفت این اینطوریه یا اونجوریه اما باز هرچی خودت میدونی،به سلیقه خودت انتخاب کن.در نهایت هم طرحی انتخاب کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب و خیلی هم به دلم نشست.

امروز مهندس پروژه مون دو تا عکس فرستاده برام از دو تا طرح سرامیک که فضاسازی هم شده بود.بعدشم حسام تماس گرفت که عکسا برای خونه دوستم بودا،خوبه ازونا سفارش بدیم؟!

منم متاسفانه آمپر سوزوندم که اگه سلیقه اینو اونه چرا از من میپرسی... اگه سلیقه منه که همونی که انتخاب کردم عالیه.

در ادامه مهندس پیام داد که منظورم از عکسا این بود که طرح روشن انتخاب کنید که دلگیر نشه فضا،در حالیکه انتخاب منم روشن بوده.

عصبی شدم،ستاره گفت دو تا صلوات بفرست بعد جوابشو بده...گفتم که بنده سرامیک خونه خودمونو انتخاب کردم،اگه از لحاظ کیفیت مشکل داره که بفرمایین اگر نه که همینو کار کنید.

قبلش تو طراحی دکور آشپزخونه و اتاقای خوابم همین مشکلو داشتم باهاش...من نمیفهمم...اگه قراره سلیقه هم از مهندس باشه پس من چی!اگه خونه ماست پس اون چی میگه.

اکثرمون همینطوری هستیم...به اون حدی که بهمون مربوط میشه اکتفا نمیکنیم و همیشه پا رو فراتر میذاریم.