چایِ سبز

تا آن وقت چای سبز نخورده بودم اما شنیده بودم از این و آن که خیلی ها به خاطر لاغری استفاده می کنند.

وسوسه شدم.ایام دانشجویی بود و خوابگاه.یکی از بچه ها استفاده می کرد.یک مقدار برایم ریخت توی لیوان،آبجوش اضافه کرد و گفت پنج دقیقه ای صبر کنم تا دم بکشد.

کنجکاو بودم.به یک دقیقه نکشیده لیوان را آوردم سمت بینی ان که عطرش را بدانم.هنوز نصف ریه هایم پر نشده بود که پرت شدم به کودکی هایم. آن وقت هایی که فصل چینِ چای بود،به روستای مادری می رفتیم.

بزرگتر ها مشغول کار بودند و ما نوه های کوچکتر گرمِ بازی،توی حیاط زیر درختِ تناور گردو که سبدهای بزرگ چایِ تازه چیده شده را می ریختند آن جا روی هم، خودمان را پرت می کردیم روی کُپه های چای ...انبار گوشه حیاط پر از عطر چای بود...میترسیدم موقع جست و خیز و غلتیدن،چیزی برود توی لباسم یا گوش و بینی ام و هی احتیاط می کردم اما کاش بی خیال بودم و رها تر شادی می کردم... خوشحال بودیم و ریه هایمان پر از عطر چای بود.

غیر از یکبار بعد از آن شب،دیگر چای سبز نخوردم.البته قصد کردم اما به دلایلی نشد و بعدش هم نخواستم...میدانستم دیگر آن خاطره تکرار نمی شود.

دیشب که از عید دیدنی برگشتیم،نیم ساعت بعدش باران شدیدی شروع شد...واقعا شدید ها که مجبور شدیم جلوی در و پنجره ها پارچع پهن کنیم تا آبی که از درز در و پنجره ها داخل میشد، زندگی مان را خیس نکند.

الان اما هوا بهاری ست،شبیه رگبار های ناگهانی شمال، وقتی خانه مادربزرگ بودیم.یک دقیقه می بارد و دقایقی بعد انگار نه انگار.

امروز یک صفحه از رمانی را که یکسالی تصمیم به نوشتنش داشتم را شروع کردم.دکتر گفت که میتوانی بنویسی و تجاربت رغ در اختیار دیگران بگذاری...خیلی از خانوم ها از همین جاها شروع کردند،بدون هیچ پیشینه و سابقه ای و موفق هم بوده اند.

هنوز لباسم نیمه کاره روی میز ول شده،مانتویی را هم که در نظر داشتم هنوز برش نزده ام. با خودم فکر میکنم اگر تا رفتن مان به شمال آماده نشد هم مهم نیست،من که آدم لباس عید نیستم و لباس های مناسبی هم دارم که در کمد لباس م ،در خانه مادری خاک میخورد،سبک هم سفر میکنم اینطوری.

فقط روبالشی ها را حتما تمام کنم و خصوصا قبلش لبه چادر خانوم ح را سینگر کنم و تحویلش بدهم که بدقولی نشود.

چند کتاب سفارش داده بودم که هنوز به دستم نرسیده.20 هزار تومان هزینه پست و 10 روز تاخیر،حالا هم که به تعطیلات برخورد.

.

.

احساس میکنم دل گنده شده ام،زیادی دل گنده که امروز به حسام گفتم بیا این چند روزی عیدی هم رویش،بعد از عید به دیدن خانواده هایمان برویم.

.

.

سال نو مبارک.

جدیدا نمیدانم چه بلایی به سرم آمده و نمیدانم شاید هم رحمتی بر سرم نازل شده که باید حتما ظرف ها را سر وقت شسته و سینک را خالی کنم،در هر شرایطی حتی اگر خیلی خسته باشم! یک نوع وسواس باشد شاید برای منی که گاها پیش میامد بگذارم سینک پر شود تا آخر شب یا صبح روز بعد!

پریروز درگیر ترجمه دقیق یک طرح بود برای در آوردن ابعاد دوختش و حسام هم داشت نقدی می نوشت و من مدام میان تمرکزش بود که حسام این یعنی چقدر؟

میگفت خانوم خودت حساب کن دیگه اما خب نمیداند مغزی که خسته شده و ناراحت است که چرا اندازه گیری ها جور در نمی آید یعنی چه!

ساعتی گذشت در حالی که احساس کردم رگ های مغزم متورم شده...همه چیز را پاک کردم و مجددا یه نگاهی به طرح اصلی انداختم. میان بر هایی که در ذهنم داشتم را پیاده کردم و به راحتی همه چیز حل شد که با داده ها هم دقیق جور در می آمد.

.

گاهی می بینیم یک سبکی خوب است برای کارمان،روابط مان ،زندگی مان اما مراحلش جور در نمی آید، پازل کامل نمی شود ،استادی برای درس گرفتن هم نیست...یک وقت هایی خودمان باید پیامبر زندگی هودمان باشیم.

.

.

پ.ن:جدیدا خیلی درگیر بحث و تنش می شویم... من و حسام... و انتهایش هر دو پشیمان ...همه این ها شاید بخاطر دوری از خانواده ها باشد. گفتم حسام جان بیا من بعد یک دفتر بگذاریم،ملزم باشیم جای جر و بحث علنی،داخل آن دفتر گلایه مان را بنویسیم،جواب طرف مقابل هم همان جا...چون نوشتن است و کمی دشوار شاید و نیاز به فکر کردن،حرف اضافی نمی زنیم،اصل مطلب سریعا مطرح و آتش به پا نمی شود!

هوا این چند روز آنقدر خوش و خوب و بهاری ست که ناراحتی ام کمرنگ شده ـ به خاطر مشغله کاری حسام ممکن است تا بعد از عید هم نتوانیم به سرزمین مادری سفری داشته باشیم ـ و از صبح تا شب ، شب تا صبح پنجره ها باز است و ذره ذره این هوای دل انگیز را با خوشترین حال نفس می کشم.

حتی چند روز پیش از فرط خوشی فکر میکردم که اگر در چنین روزی چشم از دنیا ببندم ، چقدر خوب و رویایی ست و دیگر از خدا چه میخواهم!

کتاب اِمِری جلویم چشمک میزند ولی هنوز اراده نکرده ام به خواندنش.شاید دکتر خلیلی را بشناسید؛ کانالی دارد و به دانشجویان انگیزه می دهد و پیام هایشان را منتشر می کند.از سر تفنن و خوشی دنبالش می کنم.

اینکه یک جوان بیست و اندی ساله استرس دارد برای کنکور و مثل اینکه به دامن خدا چنگ انداخته باشد از دکتر میخواهد که به او انگیزه بدهد که تو میتواتی و بخوان و قبولی و از این حرف ها خیلی برایم عجیب است. یا اخیرا خواندم خانم جوانی که به طور ناخواسته باردار شده،قصد سقط جنین دارد،چرا؟! به خاطر کنکور و هزینه های فرزندآوری و ادامه اش و اینکه بچه که بیاید دیگر نمی تواند استاد دانشگاه شود!

چقدر ضعیفیم که فکر میکنیم ارشد و دکتری ، کلید در قفل بهشت است!

چند روز پیش تماس گرفتم با دوستم که تولد فرزند نو رسیده را تبریک بگویم،فقط گله و زاری کرد که چقدر پشیمان است ژنتیک خوانده و کار نیست و این ها و فلانی ها با لیسانس پرستاری و مامائی دارند پول پارو می کنند! اصلا به کل بچه اش یادم رفت. هی هم تاکید کرد که به ستاره بگو درست انتخاب رشته کند که بعدا مثل ما پشیمان نشود.چشمی برای قطع کلام گفتم و خداحافظی و این ها

اما من پشیمان نیستم.

خب شاید در 26 سال و یک ماهگی هنوز موفق نشده ام دنیا را تکان دهم ،اشتباهات زیادی مرتکب شدم،درگیر روابط اشتباهی شدم و خیلی چیزهای دیگر اما خب تا این سن خیلی چیزها یاد گرفته ام و دوست های خوبی هم هم پیدا کرده ام و حتی دستم توی جیب خودم بوده وقتی اراده کرده ام. اما اما اما ... دنیا می توانست برای من دنیای بهتری باشد اگر ...سال اول دبیرستان تمام دوستی های گذشته را فراموش میکردم و روی نیمکت ردیف آخرِ وسط،کتار آن دختر تازه وارد می نشستم.

یک روز باید از این حسرتم به او بگویم.

صبح بعد از نماز نخوابیدم که به یک سری کارهایم برسم و بالاخره در روز آخر مراسم خانوم ها در حسینه محله مان شرکت کنم.

حوالی ساعت9 که ظرف های شام دیشب را شستم، آماده شدم و بدون اینکه حسام را از خواب بیدار کنم به سمت حسینیه رفتم و بار در بسته آن مواجه شدم. حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت!

با خودم گفتم شاید به خاطر مراسم قبل از ظهر مسجد جامع لغو شده باشد.

خلاصه برگشتم خانه و ساعتی بعد همراه با حسام برای شرکت در مراسم روز شهادت مادر عزیمت کردیم.بعد از سخنرانی و نوحه و سینه زنی، صفوف نمازگزاران جهت اقامه نماز تشکیل شد.در صف جلوی ما و درست روبه روی من یک خانومی بود که حین نماز پسرش که حوصله اش سر رفته بود، سعی داشت از کول مادرش بالا برود اما تلاش هایش نتیجه نمیداد،موقع سجده که میرسید،مینشست پشت مادرش و وقتی مادرش سر از سجده بر میداشت روی زمین می افتاد و مادرش را مشتی مهمان میکرد!

منکه بطور کلی حواسم از نماز پرت شده بود در یکی از سجده ها به ذهنم آمد که اگر دیرتر از خانوم روبه رویی سر از مهر بردارم،حتما این بچه میفتند روی سرم.از این فکر خنده ام گرفت،همه اینها به اندازه یک سجده طول کشید که یکهو دیدم یک چیزی افتاد روی سرم،فهمیدم همان پسرک بازیگوش است،بیشتر خنده ام گرفت!

دیشب بعد از نماز مغرب و عشاء ، مسجد ماندم برای مجلس روضه و سخنرانی.

جمعیت زیاد نبود. خانوم ها دور تا دور ِ زنانه نشسته بودند و بچه ها گوشه ای مشغول بازی.

مفاتیحی برداشتم تا حدیث کساء بخوانم...برای اولین بار!

گاهی هم میانش حواسم می رفت به صحبت های روحانی و پچ پچ خانم ها و بازی و دعوای بچه ها که کودکی گریان آمد سمت مادرش که فلان دختر مرا هُل داد. مادر محترم فرمودند به جا گریه برو تو هم هُلش بده!

بچه محترم رفت میان بچه ها گفت مادرم تینطور گفته،دستور مادر را اجرا کرد و آمد.

چند لحظه بعد دختر بچه دیگری گریه  کنان آمد گفت مامان اون دختره بهم گفت بی شعور (با عرض پوزش)

مادر محترم هم که به گمانم 30 سالی از سن ش می گذشت، رفت میان بچه هایی که بزرگترین شان حداکثر 6 یا 7 ساله بود.

با دختر فحش دهنده که از قضا همان هُل دهنده هم بود دعوایی حسابی کرد و با افتخار و لبخند پیروزمندانه بر لب به جمع بانوان گرامی بازگشت!

تین وضع تربیتی ماست...بلانسبتِ خانواده های محترم و متفکر و دوراندیش

.

دخترک ِ جنایتکار هم که همراه گویا همرا پدرش آمده بود و احساس تنهایی می کرد،پرده جدا کننده را بالا زد و به سمت مردانه رفت.

گفتم که احساس بدی دارم و عاقبت ندارد آن پیام دادن آخر شبی...

بعد از نماز صب گوشی ام را چک کردم و پیامشان را مبنی بر اینکه چرا کلاس گذاشته ام برایش دیدم.

سرتان درد نیاورم ...من یه محکوم شدم به اینکه چون بابت چیزی قرار بود آموزش دهم مبلغی دریافت کنم-آن هم نصفِ آنچه رایج بود_ ،یک فردِ پُزو هستم.

نتیجه گیری اینکه هر چه میدانید و با زحمت آموخته اید بی منت در اختیار دیگران بگذارید...وگرنه با این حساب متهم میشوید که ادای استاد ها را درآورده اید!!!

حیف و صد حیف فقط به خاطر مادرم در انتها از او عذرخواهی کردم...فقط به خاطر مادرم

اختلاف سنی من و دختر های عموی بزرگم زیاد است.

کوچکتر که بود_سنین ابتدایی_ و آنها دانشجو ، همیشه زمزمه هایی از کارهایشان میشنیدم البته یواشکی گوش میدادم (:

دختر عمو سین ، تهران درس میخواند و میگفتند که بعضی شب ها خانه دوس پسرش میخوابد. یکبار در مسیر سوار ماشین ما شده بود و من به موهای چتری اش نگاه میکردم. آن موقع ها تازه مد شده بود اما بهش ،به صورت گردش نمی آمد چون چتری هایش زیادی کوتاه بودند.

چند سال بعد دختر عمو سین با پسر خاله اش ازدواج کرد.یک ازدواج سنتی.

هیچ کدام همدیگر را دوست نداشتند اما نمیدانم چرا به آن ازدواج تن دادند.یک سال نگدشته بود که صاحب پسری شدند. بعد از 5 یا 6 سال زندگی مشترک هم از هم جدا شدند چون پای شوهرش لغزید...

ادامه دارد...

دلم خیلی برای بابا تنگ شده،برای مامان و ستاره هم اما برای بابا بیشتر چون کمتر تلفنی باهاش حرف میزنم.

نمیدانم چرا هر وقت مکالمه داریم نزدیک است گریه ام بگیرد،گریه دلتنگی،برای همین تماس نمیگیرم.

داشتم فیلمی که از او داشتم را میدیدم.

بابا خیلی زیبا صحبت میکند.به موقع تاکید و تایید میکند روی هجا ها و با حرکات سر یا لبخند اثر کلامش را میگذارد.

داشت میگفت همیشه سختی ها تلخ نیست...

گفت ترس چیز بدی نیست فقط باید تبدیل به اعتماد به نفس بشه...

گفت که با تمرین این اتفاق میفته...

هر شب قبل خواب به اتفاقات اون روز فکر میکنم و اگه اتفاق خاصی نیفتاده باشه،برمیگردم به گذشته ها.

امشب حسام نیست.

تنهام و وقت زیادی دارم برای فکر کردن و زخم زدن به ذهنم.

برای مقابله با این حرکت سادیسمی تصمیم گرفتم با کسی حرف بزنم.کسی بیدار نبود.کسی یعنی خواهرم یا دوست صمیمی ام.

یک نفر آنلاین بود و از سر تنهایی سلام و احوالپرسی کردم. واقعا حرکت رقت انگیزی بود ولی من اینکار را کردم و میدانستم که بعدش پشیمان خواهم شد و اینطور هم شد.

دختر خوب و مهربانی که دوست دارد همه چیز یاد بگیرد اما وقتی این بار برای اولین بار حرف از هزینه به میان آوردم،مِنّ و مِنّی کرد و با بهانه ای منصرف شد و به کنایه گفت مشتریت پرید.

البته خب تا قبل از نوشتن این جملات کمی ناراحت بودم اما حالا میبینم که اینکه برای هنر و زمانی که صرفش میکنم ارزش قائل شده ام ،فراموشم می شود.

خیلی وقت ها شده که رایگان برای دیگران کاری آماده کرده باشم،خیاطی و آموزشش،آموزش قلاب بافی،ترجمه مقاله و ...-خیلی هم بی ربط به هم- در واقع یعنی همیشه اما به توصیه یک دوست که اگر شده پانصد تا تک تومنی هم بگیر اما رایگان کار نکن،چون آنوقت به خاطر پولی که می دهند حرف و ایرادی به کارت وارد نمی شود.

رُک گویی دوای دردی بود که سال ها به دیگران تجویزش میکردم اما خود از آن غافل بودم.

رفته بودیم با حسام سرامیک برای سرویس ها و آشپزخونه انتخاب کنیم.

دست روی هرچی میذاشتم میگفت این اینطوریه یا اونجوریه اما باز هرچی خودت میدونی،به سلیقه خودت انتخاب کن.در نهایت هم طرحی انتخاب کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب و خیلی هم به دلم نشست.

امروز مهندس پروژه مون دو تا عکس فرستاده برام از دو تا طرح سرامیک که فضاسازی هم شده بود.بعدشم حسام تماس گرفت که عکسا برای خونه دوستم بودا،خوبه ازونا سفارش بدیم؟!

منم متاسفانه آمپر سوزوندم که اگه سلیقه اینو اونه چرا از من میپرسی... اگه سلیقه منه که همونی که انتخاب کردم عالیه.

در ادامه مهندس پیام داد که منظورم از عکسا این بود که طرح روشن انتخاب کنید که دلگیر نشه فضا،در حالیکه انتخاب منم روشن بوده.

عصبی شدم،ستاره گفت دو تا صلوات بفرست بعد جوابشو بده...گفتم که بنده سرامیک خونه خودمونو انتخاب کردم،اگه از لحاظ کیفیت مشکل داره که بفرمایین اگر نه که همینو کار کنید.

قبلش تو طراحی دکور آشپزخونه و اتاقای خوابم همین مشکلو داشتم باهاش...من نمیفهمم...اگه قراره سلیقه هم از مهندس باشه پس من چی!اگه خونه ماست پس اون چی میگه.

اکثرمون همینطوری هستیم...به اون حدی که بهمون مربوط میشه اکتفا نمیکنیم و همیشه پا رو فراتر میذاریم.