چایِ سبز

۴ مطلب با موضوع «چایِ خاطرات» ثبت شده است

صبح بعد از نماز نخوابیدم که به یک سری کارهایم برسم و بالاخره در روز آخر مراسم خانوم ها در حسینه محله مان شرکت کنم.

حوالی ساعت9 که ظرف های شام دیشب را شستم، آماده شدم و بدون اینکه حسام را از خواب بیدار کنم به سمت حسینیه رفتم و بار در بسته آن مواجه شدم. حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت!

با خودم گفتم شاید به خاطر مراسم قبل از ظهر مسجد جامع لغو شده باشد.

خلاصه برگشتم خانه و ساعتی بعد همراه با حسام برای شرکت در مراسم روز شهادت مادر عزیمت کردیم.بعد از سخنرانی و نوحه و سینه زنی، صفوف نمازگزاران جهت اقامه نماز تشکیل شد.در صف جلوی ما و درست روبه روی من یک خانومی بود که حین نماز پسرش که حوصله اش سر رفته بود، سعی داشت از کول مادرش بالا برود اما تلاش هایش نتیجه نمیداد،موقع سجده که میرسید،مینشست پشت مادرش و وقتی مادرش سر از سجده بر میداشت روی زمین می افتاد و مادرش را مشتی مهمان میکرد!

منکه بطور کلی حواسم از نماز پرت شده بود در یکی از سجده ها به ذهنم آمد که اگر دیرتر از خانوم روبه رویی سر از مهر بردارم،حتما این بچه میفتند روی سرم.از این فکر خنده ام گرفت،همه اینها به اندازه یک سجده طول کشید که یکهو دیدم یک چیزی افتاد روی سرم،فهمیدم همان پسرک بازیگوش است،بیشتر خنده ام گرفت!

دیشب بعد از نماز مغرب و عشاء ، مسجد ماندم برای مجلس روضه و سخنرانی.

جمعیت زیاد نبود. خانوم ها دور تا دور ِ زنانه نشسته بودند و بچه ها گوشه ای مشغول بازی.

مفاتیحی برداشتم تا حدیث کساء بخوانم...برای اولین بار!

گاهی هم میانش حواسم می رفت به صحبت های روحانی و پچ پچ خانم ها و بازی و دعوای بچه ها که کودکی گریان آمد سمت مادرش که فلان دختر مرا هُل داد. مادر محترم فرمودند به جا گریه برو تو هم هُلش بده!

بچه محترم رفت میان بچه ها گفت مادرم تینطور گفته،دستور مادر را اجرا کرد و آمد.

چند لحظه بعد دختر بچه دیگری گریه  کنان آمد گفت مامان اون دختره بهم گفت بی شعور (با عرض پوزش)

مادر محترم هم که به گمانم 30 سالی از سن ش می گذشت، رفت میان بچه هایی که بزرگترین شان حداکثر 6 یا 7 ساله بود.

با دختر فحش دهنده که از قضا همان هُل دهنده هم بود دعوایی حسابی کرد و با افتخار و لبخند پیروزمندانه بر لب به جمع بانوان گرامی بازگشت!

تین وضع تربیتی ماست...بلانسبتِ خانواده های محترم و متفکر و دوراندیش

.

دخترک ِ جنایتکار هم که همراه گویا همرا پدرش آمده بود و احساس تنهایی می کرد،پرده جدا کننده را بالا زد و به سمت مردانه رفت.

اختلاف سنی من و دختر های عموی بزرگم زیاد است.

کوچکتر که بود_سنین ابتدایی_ و آنها دانشجو ، همیشه زمزمه هایی از کارهایشان میشنیدم البته یواشکی گوش میدادم (:

دختر عمو سین ، تهران درس میخواند و میگفتند که بعضی شب ها خانه دوس پسرش میخوابد. یکبار در مسیر سوار ماشین ما شده بود و من به موهای چتری اش نگاه میکردم. آن موقع ها تازه مد شده بود اما بهش ،به صورت گردش نمی آمد چون چتری هایش زیادی کوتاه بودند.

چند سال بعد دختر عمو سین با پسر خاله اش ازدواج کرد.یک ازدواج سنتی.

هیچ کدام همدیگر را دوست نداشتند اما نمیدانم چرا به آن ازدواج تن دادند.یک سال نگدشته بود که صاحب پسری شدند. بعد از 5 یا 6 سال زندگی مشترک هم از هم جدا شدند چون پای شوهرش لغزید...

ادامه دارد...

دلم خیلی برای بابا تنگ شده،برای مامان و ستاره هم اما برای بابا بیشتر چون کمتر تلفنی باهاش حرف میزنم.

نمیدانم چرا هر وقت مکالمه داریم نزدیک است گریه ام بگیرد،گریه دلتنگی،برای همین تماس نمیگیرم.

داشتم فیلمی که از او داشتم را میدیدم.

بابا خیلی زیبا صحبت میکند.به موقع تاکید و تایید میکند روی هجا ها و با حرکات سر یا لبخند اثر کلامش را میگذارد.

داشت میگفت همیشه سختی ها تلخ نیست...

گفت ترس چیز بدی نیست فقط باید تبدیل به اعتماد به نفس بشه...

گفت که با تمرین این اتفاق میفته...