چایِ سبز

حضور قلب

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ب.ظ

صبح بعد از نماز نخوابیدم که به یک سری کارهایم برسم و بالاخره در روز آخر مراسم خانوم ها در حسینه محله مان شرکت کنم.

حوالی ساعت9 که ظرف های شام دیشب را شستم، آماده شدم و بدون اینکه حسام را از خواب بیدار کنم به سمت حسینیه رفتم و بار در بسته آن مواجه شدم. حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت!

با خودم گفتم شاید به خاطر مراسم قبل از ظهر مسجد جامع لغو شده باشد.

خلاصه برگشتم خانه و ساعتی بعد همراه با حسام برای شرکت در مراسم روز شهادت مادر عزیمت کردیم.بعد از سخنرانی و نوحه و سینه زنی، صفوف نمازگزاران جهت اقامه نماز تشکیل شد.در صف جلوی ما و درست روبه روی من یک خانومی بود که حین نماز پسرش که حوصله اش سر رفته بود، سعی داشت از کول مادرش بالا برود اما تلاش هایش نتیجه نمیداد،موقع سجده که میرسید،مینشست پشت مادرش و وقتی مادرش سر از سجده بر میداشت روی زمین می افتاد و مادرش را مشتی مهمان میکرد!

منکه بطور کلی حواسم از نماز پرت شده بود در یکی از سجده ها به ذهنم آمد که اگر دیرتر از خانوم روبه رویی سر از مهر بردارم،حتما این بچه میفتند روی سرم.از این فکر خنده ام گرفت،همه اینها به اندازه یک سجده طول کشید که یکهو دیدم یک چیزی افتاد روی سرم،فهمیدم همان پسرک بازیگوش است،بیشتر خنده ام گرفت!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی